زندگی نامعلوم
پارت چهل و هفت
از زبان دایون=سه روزه از اون روزی که رفتم سر خاکش گذشته سه روزه که نه خواب دارم نه بیداری فقط میرم روی تخت دراز میکشم و سقف رو نگاه میکنم مامانم با نگرانی دور و برم میچرخه بینا پیام میده یونا زنگ میزنه… ولی من انگار دیگه تو این دنیا نیستم......شب شده بود بارونی همون بارونی که همیشه جونگکوک میگفت
جونگکوک: هوا وقتی گریه میکنه دلم آروم میشه
صدای زنگ در اومد مامان رفت در رو باز کرد صدای قدمهاشون میاومد اما گیج بودم… تا وقتی که اون صدا رو شنیدم
صدا: دایون…
همونجا خشکم زد قلبم یه دفعه کوبید این صدای کی بود؟… محاله… محال…به آهستگی از اتاق زدم بیرون پاهام سست شده بود. مامان کنار ایستاده بود، با چشمهای اشکی… و اونجا… وسط هال… درست روبهروم…
جونگکوک بود.
ولی نه مثل قبل لاغرتر… شکسته تر… اما زنده زنده
یه قدم برداشت سمت من انگار میترسید اگه سریع حرکت کنه ناپدید شه
جونگکوک: دایون… من… من باید برمیگشتم نمیتونستم بمیرم وقتی تو زندهای
اشکهام بیصدا ریخت نمیتونستم تکون بخورم نمیتونستم نفس بکشم رفتم سمتش… دستمو گذاشتم روی صورتش… گرمه… واقعیه…
دایون: تو… نمردی؟
جونگکوک : من رفتم چون فکر کردم نبودنِ من کمتر دردت میده تا بودنم اشتباه بود… خیلی اشتباه(لبخند تلخی زد)
نتونستم خودمو نگه دارم بغلش کردم با تموم فشار و دردی که تو وجودم جمع شده بود اونم گریه کرد… برای اولین بار
---
سه ماه بعد
همه چیز آروم بود من دیگه سوزن نمیزدم شبها کابوس نمیدیدم جونگکوک برگشته بود توضیح داده بود، جبران کرده بود… و تهیونگ؟ وقتی جونگکوک رو دید دو ساعت فقط گریه کرد و بعد گفت:
تهیونگ:اگه دوباره دایون رو ناراحت کنی خودم میکشمتم
روز عروسی… با یه لباس سفید ساده توی باغی که پر از شمع و چراغای کوچیک بود ایستادم روبهروی کسی که برای اولین بار بعد سالها حالمو خوب میکرد
جونگکوک: دایون… من تورو دوست داشتم،
دوست دارم و تا روزی که بمیرم دوستت خواهم داشت.
دایون: منم همینطور… حتی وقتی فکر میکردم مردی هنوز عاشقت بودم
تهیونگ: چه ماجرایی شد لعنتی…(زیر لب)
بینا: بالاخره خوشحالی رسید لعنتی (اشکش رو پاک کرد)
موزیک پلی شد و من و جونگکوک تو دل بارون رقصیدیم
اون لحظه فهمیدم زندگی همیشه سخت میشه… ولی همیشه یه جایی یه روزی… نور میرسه
و من بالاخره خندیدم.
پایان 🖤✨
از زبان دایون=سه روزه از اون روزی که رفتم سر خاکش گذشته سه روزه که نه خواب دارم نه بیداری فقط میرم روی تخت دراز میکشم و سقف رو نگاه میکنم مامانم با نگرانی دور و برم میچرخه بینا پیام میده یونا زنگ میزنه… ولی من انگار دیگه تو این دنیا نیستم......شب شده بود بارونی همون بارونی که همیشه جونگکوک میگفت
جونگکوک: هوا وقتی گریه میکنه دلم آروم میشه
صدای زنگ در اومد مامان رفت در رو باز کرد صدای قدمهاشون میاومد اما گیج بودم… تا وقتی که اون صدا رو شنیدم
صدا: دایون…
همونجا خشکم زد قلبم یه دفعه کوبید این صدای کی بود؟… محاله… محال…به آهستگی از اتاق زدم بیرون پاهام سست شده بود. مامان کنار ایستاده بود، با چشمهای اشکی… و اونجا… وسط هال… درست روبهروم…
جونگکوک بود.
ولی نه مثل قبل لاغرتر… شکسته تر… اما زنده زنده
یه قدم برداشت سمت من انگار میترسید اگه سریع حرکت کنه ناپدید شه
جونگکوک: دایون… من… من باید برمیگشتم نمیتونستم بمیرم وقتی تو زندهای
اشکهام بیصدا ریخت نمیتونستم تکون بخورم نمیتونستم نفس بکشم رفتم سمتش… دستمو گذاشتم روی صورتش… گرمه… واقعیه…
دایون: تو… نمردی؟
جونگکوک : من رفتم چون فکر کردم نبودنِ من کمتر دردت میده تا بودنم اشتباه بود… خیلی اشتباه(لبخند تلخی زد)
نتونستم خودمو نگه دارم بغلش کردم با تموم فشار و دردی که تو وجودم جمع شده بود اونم گریه کرد… برای اولین بار
---
سه ماه بعد
همه چیز آروم بود من دیگه سوزن نمیزدم شبها کابوس نمیدیدم جونگکوک برگشته بود توضیح داده بود، جبران کرده بود… و تهیونگ؟ وقتی جونگکوک رو دید دو ساعت فقط گریه کرد و بعد گفت:
تهیونگ:اگه دوباره دایون رو ناراحت کنی خودم میکشمتم
روز عروسی… با یه لباس سفید ساده توی باغی که پر از شمع و چراغای کوچیک بود ایستادم روبهروی کسی که برای اولین بار بعد سالها حالمو خوب میکرد
جونگکوک: دایون… من تورو دوست داشتم،
دوست دارم و تا روزی که بمیرم دوستت خواهم داشت.
دایون: منم همینطور… حتی وقتی فکر میکردم مردی هنوز عاشقت بودم
تهیونگ: چه ماجرایی شد لعنتی…(زیر لب)
بینا: بالاخره خوشحالی رسید لعنتی (اشکش رو پاک کرد)
موزیک پلی شد و من و جونگکوک تو دل بارون رقصیدیم
اون لحظه فهمیدم زندگی همیشه سخت میشه… ولی همیشه یه جایی یه روزی… نور میرسه
و من بالاخره خندیدم.
پایان 🖤✨
- ۵.۸k
- ۲۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط